می گویند: زنى دیوانه شد و او را به دارالمجانین(دیوانه خانه) بردند. براى معالجه اش هر کار کردند فایده اى نبخشید.
این زن هر روز صبح، دیوانه ها را دور خودش جمع مى کرد و مى گفت:
«من یک شوهر زیبا دارم. یک پسر و یک دختر خوشگل دارم. ماشین سوارى قشنگى داریم. عصر به عصر که شوهرم از سر کار مى آید، پشت فرمان ماشین مى نشیند و من و بچه ها هم عقب ماشین مى نشینیم. از قصرمان که در شمیران است مى رویم به ویلایى که داریم و در آنجا تفریح مى کنیم...».
بعد از تحقیقات درباره کودکى این زن، معلوم شد که وى در زمان درس خواندن آمال و آرزوهاى عجیبى داشته است.
مثلاً آرزو داشته است که شوهر آینده اش یک ادارى عالى رتبه و خوش قیافه باشد، بچه هاى آنها، قصر و ویلایشان، ماشین و ... چنین و چنان باشد.
سالها با این آرزوها زندگى مى کند تا این که از قضا به همسرى مردى عادى، فاقد زیبایى و ثروت در مى آید.
زندگى مشترکشان را در خانه اى کوچک و اجاره اى آغاز مى کنند و صاحب فرزند نیز نمى شوند.
عملى نشدن آرزوها، چنان روان زن بیچاره را آزار مى دهد تا سرانجام دیوانه اش مى کند.
حسین مظاهرى، تربیت فرزند در اسلام، ص 144 .
به نقل از کتاب صد حکایت تربیتی مولف:مرتضی بذر افشان
بازدید امروز: 455
بازدید دیروز: 43
کل بازدیدها: 806638